سرگرمی و داستان های زیبا

شرلوک هولمز کارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی و شب هم
چادری زدند و زیر آن خوابیدند. نیمه های شب هولمز بیدار شد و آسمان
رانگریست. بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به آن بالا بینداز و به
من بگو چه می بینی؟
واتسون گفت: .
میلیونها ستاره می بینم
هولمز گفت: چه نتیجه میگیری؟
واتسون گفت:
ازلحاظ روحانی نتیجه می گیرم که خداوند بزرگ است و ما چقدر در این دنیا حقیریم.
از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتری است، پس باید
اوایل تابستان باشد.
از لحاظ فیزیکی، نتیجه میگیریم که مریخ در محاذات قطب است، پس ساعت باید
حدود سه نیمه شب باشد.
شرلوک هولمز قدری فکر کرد و گفت:
واتسون تو احمقی بیش نیستی.
نتیجه اول و مهمی که باید بگیری اینست که
چادر ما را دزدیده اند!


بله...
تو زندگی همه ما بعضی وقتها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار
دستمونه، ولی این قدر به دور دستها نگاه میکنیم که آن را نمی بینیم.



 

اگه میخواید بگید آخه مارمولکم ترس داره باید عرض کنم این یکی واقعا داره!!

 



چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت . مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد .
مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند
مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد . پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود ....ا
تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد . مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت .ا
تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند . کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود , صدای فریاد مادر را شنید , به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت .ا
پسر را سریع به بیمارستان رساندند . دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد . پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود .ا
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از و خواست تا جای زخمهایش را به او نشان دهد .ا
پسر شلوارش را کنار زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد , سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم اینها خراش های عشق مادرم هستن



مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:"من خسته ام
و دیگه دیروقته، می رم که بخوابم" مامان بلند شد،به آشپزخانه رفت و
مشغول تهیه ساندویچ های ناهارفردا شد،سپس ظرف ها را شست،برای شام فردا
از فریزر گوشت بیرون آورد،قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد،ظرف ها
را خشک کردو در کابینت قرار دادوکتری را برای صبحانه فردا ازآب
پرکرد.بعدهمه لباس های کثیف رادرماشین لباسشویی ریخت،پیراهنی را
اتوکردودکمه لباسی را دوخت.اسباب بازی های روی زمین راجمع کردودفترچه
تلفن را سرجایش درکشوی میز برگرداند.گلدان ها را آب داد،سطل آشغال اتاق
را خالی کردو حوله خیسی را روی بند انداخت.بعد ایستادو خمیازه ای کشید
کش وقوسی به بدنش دادو به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد،کنار میز
ایستادو یادداشتی برای معلم نوشت ،مقداری پول را برای سفر
شمردوکنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت.بعد کارت
تبرکی را برای تولدیکی از دوستان امضا کردو در پاکتی گذاشت، آدرس را
روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هردورا
درنزدیکی کیف خودقرارداد.
سپس دندان هایش رامسواک زد.
باباگفت: "فکرکردم گفتی داری می ری بخوابی" و مامان گفت:" درست شنیدی
دارم میرم."
سپس چراغ حیاط راروشن کردودرها را بست.
پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد،چراغ ها راخاموش کرد،لباس های به هم
ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را درسبد انداخت،با یکی از
بچه ها که هنوز بیداربودو تکالیفش را انجام می داد گپی زد،ساعت را برای
صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد،جا کفشی را مرتب کردو شش چیز
دیگررابه فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد،اضافه کرد.سپس به
دعاو نیایش نشست.
درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کردو بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش
باشد گفت: " من میرم بخوابم" و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً
همین کارراانجام داد!



جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل و عشق رو محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی قلب کرده بود.
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا مخالف با او بودند
قلب شروع به دفاع از عشق را کرد
آهای چشم تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی
آی گوش مگر تو نبودی که همیشه در آرزوی شنیدن صدایش بودی
و شما پاها..............
که همیشه آماده رفتن به سویش بودید

حالا چرا چنین با او می کنید؟؟؟؟؟؟؟
چرا با او مخالفید؟؟؟؟؟؟؟
اعضا روی بر گرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را تر ک کردند.
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند.
عقل:دیدی قلب همه از عشق بیزارند.
ولی من متحیر م که با وجودی عشق تو را بیشتر از همه آزرده
چرا هنوز از او حمایت می کنی؟!؟!؟
قلب نالید:
که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و
تنها تکه گوشتی هستم که لحظه قبل را تکرار می کنم
و فقط با وجود عشق می توانم یک قلب حقیقی باشم
پس همیشه از او حمایت میکنم.

حتی اگر نابود شوم......



روزي روزگاري ، پرنده اي بود با يك جفت بال زيبا و پرهاي درخشان ، رنگارنگ و عالي و در يك كلام ، حيواني مستقل و آماده ي پرواز ، در آزادي كامل، هر كس آن را در حين پرواز ميديد ، خوشحال ميشد. روزي زني چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد. در حالي كه دهانش از شدت شگفتي باز مانده بود ، با قلبي پر تپش و با چشماني درخشان از شدت هيجان ، به پرواز پرنده مينگريست. پرنده به زمين نشست و از زن دعوت كرد با هم پرواز كنند... و زن پذيرفت... هر دو با هماهنگي كامل به پرواز در آمدند... زن ، پرنده را تحسين مي كرد ، ارج مينهاد و ميپرستيد.. ولي در عين حال ، ميترسيد. مي انديشيد مبادا پرنده بخواهد به كوهستانهاي دور دست برود. ميترسيد پرنده به سراغ ساير پرندگان برود و يا بخواهد در سقفي بلندتر به پرواز در آيد... زن احساس حسادت كرد... حسادت به توانايي پرنده در پرواز و احساس تنهايي كرد.

انديشيد : برايش تله ميگذارم. اين بار كه پرنده بيايد ، ديگر اجازه نمي دهم برود. پرنده هم كه عاشق شده بود ، روز بعد بازگشت ، به دام افتاد و در قفس زنداني شد. زن هر روز به پرنده مينگريست. همه ي هيجاناتش در آن قفس بود. آن را به دوستانش نشان مي دادو آن ها به او ميگفتند:تو همه چيز داري!

ناگهان دگرگوني غريبي به وقوع پيوست. پرنده كاملا در اختيار زن بود و ديگر انگيزه اي براي تصرفش وجود نداشت. بنابراين علاقه ي او به حيوان ، به تدريج از بين رفت. پرنده نيز بدون پرواز ، زندگي بيهوده اي را ميگذراند و در نتيجه ، به تدريج تحليل رفت .، درخشش پرهايش محو شد، به زشتي گراييد و ديگر موقع غذا دادن و تميز كردن قفس ، كسي به او توجه نميكرد.سرانجام ، روزي پرنده مُرد. زن دچار اندوه فراواني شد و همواره به آن حيوان مي انديشيد، ولي هرگز قفس را به ياد نمي آورد. تنها روزي در خاطرش مانده بود كه براي نخستين بار پرنده را خوشحال در ميان ابرها و در حال پرواز ديده بود.اگر زن اندكي دقت ميكرد ، به خوبي متوجه مي شد آنچه او را به آن پرنده دلبسته كرد و برايش هيجان به ارمغان آورد ، آزادي آن حيوان و انرژي بال هايش در حال حركت كردن بود، نه جسم ساكنش.بدون حضورپرنده ، زندگي براي زن مفهوم و ارزشي نداشت و سرانجام ، روزي مرگ زنگ خانه ي او را به صدا در آورد. از مرگ پرسيد:- چرا به سراغ من آمده اي؟! مرگ پاسخ داد:- براي اينكه دوباره بتواني با پرنده در آسمانها پرواز كني . اگر اجازي ميدادي به آزادي برود و بازگردد ، هنوز هم ميتوانستي به تحسين و عشق ورزيدن ادامه بدهي. حالا براي پيدا كردن و
ملاقات با آن پرنده ، به من نياز داري...



مردي دختر سه ساله اي داشت . روزي مرد به خانه امد و ديد كه دخترش

گرانترين كاغذ زرورق كتابخانه اورا براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر داده

است. مرد دخترش را به خاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را يه هدر داده

است تنبيه كرد و دخترك آن شب را با گريه به بستر رفت وخوابيد . روز بعد

مرد وقتي از خواب بيدار شد ديد دخترش بالاي سرش نشسته است و ان جعبه

زرورق شده را به سمت او دراز كرده است .مرد تازه متوجه شد كه آن روز

،روز تولدش است و دخترش زرورق ها رابراي هديه تولدش مصرف كرده

است . او با شرمندگي دخترش رابوسيد و جعبه رااز او گرفت و در جعبه را

باز كرد اما با كمال تعجب ديد كه جعبه خالي است مرد بار ديگر عصباني شد

به دخترش گفت كه جعبه خالي هديه نيست وبايد چيزي درون آن قرار داد .

اما دخترك با تعجب به پدرخيره شد وبه او گفت كه نزديك به هزار بوسه در

داخل جعبه قرار داده است
تاهر وقت دلتنگ شدباباز كردن جعبه يكي از اين

بوسه ها را مصرف كند ميگويند پدر آن جعبه را هميشه همراه خودداشت و

هرروز كه دلش مي گرفت درب آن جعبه راباز مي كرد وبه طرز عجيبي

آرام مي شد.
هديه كار خود را كرده بود




روزگاری صيادی در کنار برکه ای زيبا بر ساحل آبی زلال نشسته بود و غرق در روياهای کودکی بود ،سنگ هاي را پي در پي با آرامش در آب روان مي انداخت و با خودش زمزمه می کرد که " دريای بزرگی باشی يا گودال کوچک کم آب هيچ فرقی نمی کند. اگر زلال باشی آسمان در درون تو هست " تو اين حال و هوا بود که صدايی آرام اما دلنشين گفت : آ يا برای آسمان دلت ستاره نمی خواهی ؟
صياد ما نگاهی به اطراف انداخت و دنبال صدا گشت و خيلی زود در يافت که آن صدای دلنشين ..صداي ماهی است درون برکه که داره از زيبايی به خودش می نازه و در زلالی آب برکه بدون رقيب دور خودش می چرخه و گاه گاهی هم با ناز و عشوه سری از آب بيرون می کشه و توانايی خالقش رو تو خلق زيباييش به رخ صياد می کشد ، صياد قصه ما هم که تو آسمون دلش تک ستاره ای هم نداشت با تمام وجودش علاقمند شد تا زيباترين ستاره رو تو آسمون دلش جا بده و ...
صياد قصه مون با ماهی خوشگلش نشست و عهد هايی بست تا وقتی که حوضچه ای زيبا برايش فراهم نکرده ، آرامش خاطره انگيز ماهی زيبايش از برکه ای که در آن زندگي مي کند نگيره وهرگز به چشم يک صيد بهش نگاه نکنه ماهی خوشگلمون هم قول داد که تا وقتی حوضچه اش در دل صياد مهيا نشده از رو طمع سر از باغچه ديگرون در نياره و به دنبال دريايی واهی نگرده .
داستان قصه ما ادامه پيدا کرد و کرد و کرد تا اينکه صياد وصيد چنان با هم صميمی شدند



ادامه مطلب ...


در تصویر زیر پنج شكل براى شما مشخص شده است و شما باید با كشف ارتباط منطقى بین این تصاویر شكل ششم را حدس بزنید. سعی کنید فکر کنید و تا زمانی که پاسخ را ننوشتید به پاسخ نگاه نکنید.




ادامه مطلب ...


سعی كنید با استفاده از تنها چهار خط مستقیم، همه نقطه ها را به هم وصل كنید. خطوط می توانند همدیگر را قطع كنند ولی شما نمی توانید مداد خود را از روی كاغذ بردارید و روی خطها دوبار بكشید.


 



درباره وبلاگ


به وبلاگ خودتون خوش آمدید.
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
نويسندگان
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان سرگرمی و داستانهای زیبا و آدرس yoursms.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







<-PollName->

<-PollItems->

آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 80
تعداد نظرات : 71
تعداد آنلاین : 1